چند روز پیش (اواخر مرداد ۱۴۰۱) توی اینستاگرامم استوری گذاشتم و پرسیدم “چقدر از مشکلاتت فقط توی ذهنت هستن؟” جواب ها تقریباً همونی بود که انتظارشو داشتم، اکثراً گفتن خیلیش. ۱۵-۱۶ نفر جامعه آماری خیلی کمیه و با این که بعضی جواب ها خودش سوال بود یا رو شوخی بوده، ولی بازهم یکم تنوع داشته، هم از نظر جنسیت، هم سن، هم محل زندگی.
نظر من اینه که برای آدمایی که در کل سالم هستن، مشکل حادی مثل اسکیزوفرنی شدید ندارن یا این که کلاً توهم زده باشن، اکثر مشکلات، ریشهی واقعی دارن. ولی از اونجایی که معیاری برای سنجش بزرگی یا کوچیکی مشکلاتمون نداریم، یه خط کش نداریم که بذاریم روی مشکلاتمون و بگیم که این خیلی مشکل بزرگیه، باید سریع حلش کنم یا این مشکل کوچیکه، تا آخر عمرم هم میتونم باهاش کنار بیام، ذهن ما مشکلاتمون را خیلی بزرگ میکنه. مثلاً چرخ من وسط راه توی شهر پنچر میشه، در اون لحظه به این فکر میکنم که “وای! بدبخت شدم، حالا چطوری برگردم خونه؟ فردا چطوری برم سر کار؟ وای چقدر هزینهش میشه؟ کی وقت میکنم درستش کنم؟” ولی بعد دو روز که چرخ درست شده دیگه اصلاً یادم میره که همچین مشکلی داشتم.
سوالی که برام پیش میاد اینه که چطوری میتونیم بفهمیم ریشهی مشکل چیه؟ چطوری میشه معیار تعریف کرد برای اندازه گیری مشکل؟ اتفاقی که زیاد باهاش روبرو میشم، اینه که مردم مشکل را حس میکنن، ولی در تشخیص ریشه مشکل اشتباه میکنن و چیزایی را تغییر میدن که اصل مشکل را حل نمیکنه.
نظر شما چیه؟ چطوری میشه ریشه مشکل را تشخیص داد؟